در روزگاران قدیم کلاغ گرسنه ای بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودو از این شاخه به اون شاخه می پرید تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنه، تا بالاخره گذرش به خونه ای افتاد. زن صاحب خونه چند قالب پنیر توی ظرفی گذاشته بودو کنار حوض آب نشسته بودُ مشغول شستن پنیرها بود . . .