روزی مرد نادانی به همراه الاغش که خورجین سنگینی به پشتش بسته بود ، به قصد فروش کالا به طرف شهر دیگه ای حرکت کرد. چند ساعتی از حرکتش گذشته بود که خورشید کم کم به وسط آسمون رسید و هوا خیلی گرم شد. مرد خسته و تشنه شد،خودش و الاغش به شدت عرق میریختن ، تا اینکه به محل مناسبی که هم درختی بود تا از سایهش استفاده کنه ، و هم چشمهی آبی بود تا تشنگیش رو برطرف کنه رسیدن . . .