روزی صیادی به قصد شكار پرنده، دامی پهن كرد. گوشهای كمین كرد و منتظر موند. كمی كه گذشت بالاخره پرندهی گرسنهای با دیدن دونههایی كه روی زمین ریخته شده بود به سراغ دونهها اومدو توو دام شكارچی گرفتار شد. تور بزرگی روی پرنده افتاد و اونو گرفتار كرد. شكارچی نگاهی به پرندهی انداخت و گفت: شانس منو ببین، این دیگه چه پرندهایه؟ نه زیبایی داره نه صدایی، بهتره باهاش آبگوشتی درست كنم و بخورم . . .