روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد
سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما
آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله،
سفرشان را آغاز کردند. هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری
که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند . . .